عشق يكطرفه وجود ندارد

خداحافظ...نازنينم!

بدون شرح!

اولين روزي كه احساسي جديد از تو در درون حس ميكردم و چه شيرين بود..زمان گدشت به سرعت و درگير عشق شديت بودم...

با خود  در اين انديشه بودم كه  چگونه عشق ام را تقديم وجود مهربانت كنم ؟ در اوج  رويايي  و سيوداي عشق تو روزگار به سر ميرسانيدم

به روياي تو قنوت ميگرفتم و به نذر ديدن چشمهايت تا سحر به آسمان خيره ميشدم... اما گويي روند روز و ستاره با بخت م سازگار نميشد و هر بار صفرا عكس مينمود...

در قنوت خالصانه عشق...

از خدا خواستم تو را بيشتر ببينم ...سرنوشت به گونه اي رقم خورد كه چنان از چشمانم دور شدي كه برق اميد از چشمانم رفت  و  چنان كه ارزو كردم كور و نا بينا شوم...در  اوج نياز به ديدن. تو بودم ماه من كه.....

بار ديگر قنوتم را به عشق تو ادا كردم و از خدا خواستم تا دست هايت را  بمن بسپاري تا گرماي وجودم را در سوز تنهايي و  مشكلاتت به تو هديه كنم... در مقابل چشمهاي خيس من دست در دست كسي ديدم تو را كه يقين دارم گرماي دستانش بيش از شعله عشق من نبود....

آنجا بود كه فهميدم چرا خدا چشمهايم را از من نگرفت.... نگرفت تا ببينم و زجر كشيده.. و خيس بر راه تو بمانم....

دستانم توان قنوت دگر نداشت كه به آسمان بلند كنم ... به زانو افتادم كه بداني  بخاطر عشقت   خاكسار شده م.... ز خدا تمنا كردم... شانه هايت حريم امن كسي جز من نباشد تا اشك هايم غريبانه به خاك نيافتد  ... شانه هايت كه سهمم نشد هيچ ...قسم به زندگيم كه ديدم... اري ديدم  كه چنان به آغوش اش بردي كه گويا  دنيا را به تو باز گردانيده اند....

اشكي نداشتم كه بريزم ... ناله اي بر لب نداشتم.... بهت زده و شكسته در عمق وجود به  تو و عشقت خيره مانم و در عجب بودم ك چگونه است كه بتو نميرسم.. هر چه بيشتر در باتلاق عشق تو دست و پا ميزدم بيشتر به عمق ان فرو ميرفتم و از تو دور تر ميشدم.

 خاموش و ساكت  در حالي كه از خلاؤ دوست داشتن تو عذاب ميكشيدم... به خاك افتادم ...به زاري و التماس سر بر خاك گذاشتم شايد اين بار به حرمت سجده هاي نيمه شبم بر سجاده ايمان باز تو را از خدا به شيون بخواهم و تمنايي كه از او دارم پاسخ يابم و تير اميد آخرم را به سوي نشانه پرتاب كردم.... باري ديگر   از خدا خواستم از تو به من سهمي ببخشد هر چند كم و نا چيز حتي اگر به مرحمت يك نگاه  خالي از عشق از سوي تو آنقدر كه ببيني و حس كني چقدر محتاج تو ام...

به اميد سر از سجده برداشتم ... و با اميد چشم گشودم و اميد وار و سر خوش بودم كه اينبار حتما جوابي خواهم گرفت... با خود در انديشه بودم كه حتما اگر چشم بگشايم تو را رو به رو يم خواهم ديد...

و بهد ارامي  چشم گشودم... اري بخدا بخدا تو بودي كه در چشمانم زل زده بودي و چه شيرين بود سجده آخرم.... نعره زنان خدا را ستايش ميكردم و سپاس كه تو به من دل بستي... هيچ لحظه اي د ر زندگي به اندازه آن لحظه شاد نبودم...ب ا خود گفتم سجده اي ديگر كنم به قدر شناسي از لطف خدا... و تو همچنان مات م بهوت به من خيره بودي....

به سجده رفتم دوباره... به شكر و ستايش زبان گشودم و اشك شوق ميريختم كه تو را به كمن بازگردانيده است خداي مهربان..

در همان حال و سجده بودم كه فرياد زدي....

فرياد زدي... برخيز..چشم در چشم ات دوختم ..اميد داشتم بگويي  عشقم يكسو نبوده و تو هم عاشقي...

افسوس......هرگز از ياد نبردم كلام آخرت.... گفتي كه سهم ما از هم جدايي است...

گفتي كه تقديرمان از هم جداست.....رنگي به رخساره نداشتم... مسخ حرف هايت بودم...كلام اخر ت به يادت هست؟؟؟

يك كلام بيش نگفتي گفتي برو....

كاش نميدانستي كه چقدر  عاشقانه و خالصلنه دوستت دارم و اين حرف را ميزدي.....

كاش سرنوشت و تقدير را بهانه  نميكردي  و ...

كاش و اي كاش... هرگز عاشقت نمشدم  مهربان....

شايد مهرباني كه گفتم به ترديد بود.....

گفتي و رفتي.. بيآنكه بداني چه در دلم گذشت...

حرفهايت را راحت زدي و تنهايم گذاشتي بي آنكه حس كني به مرز شكستن بودم و سنگ شيشه عمرم شدي

بر ساحل ارزو اگه شني كوچك داشتم از دستانم ربودي...

چه راحت گام برميداشتي و ميرفتي.... و نطاره ميكردم

تو را كه  پاره اي از وجودم شده بودي...به سوي رقيب رفتي و دستانش را گرفتي و شانه به شانه با او قدم برداشتي...

گويا من  و تكه سنگ هاي ساحل برايت يكي بوديم....

بر پاهاي ناتوانم ايستادم.. غروب  غمگين دريا را هدف  جاده هاي بي انتهاي زندگي.... به دنبال چه ميرفتم هيچ...

بي هدف اما..مطمئن بودم بايد بروم.. هر كجا كه زندگي تورا به هم نزند... تلخي سرنوشتم نبايد دامان تو را بگيرد.... پا هايم به زور با من ميا مدن و من ميرفتم بي توجه به تو...اينبار از كنارشما ميگدشتم و بي انكه نگاهي كنم.. بي تفاوت و ساده از تو عبور كدم

نميدانم هرگز فرياد قلب شكسته ام را شنيدي؟ كه ميگفت. نازنينم...خوشبخت باشي عزير بي رحمم...

ميرفتم و به ياد ميائردم كه زماني كوهي پر صلابت بودم  به قدرت عشق  تو به خاكستر ي تبديل سدم كه باد هم به ان رحم نكرد و با خود بردم..حال ديكر به جايي رسيدم كه مرا هرگر نخواهي ديد و نخواهي شناخت....

در قبري خفتهه ام  تاريك و سرد  ...و تنها منتظر خبرري هستم كه برگ هاي خشك پاييزي برايم بياورند... ديگري بهاري  را نخواهم ديد...خبر اوردند ..تو خوشبخت شده اي... شاد و با لبخندي ارام چشم فرو مي بستم... در حالي قلبم فرياد ميزد نخواب...

براي اخرين بار دعا كردم خدا پس از مرگ من هم  هوايش را داشته باش....

و تمام.....

و سالها گذشت...تا امروز كه بر بالين مزارم آمدي... با بهت به تاريخ وفاتم مينگري!!! مگر چه ديده اي؟ در انديشه  چه هستي؟

چرا تنها امده اي؟ چرا دستهايت در دستش نيس؟ تو را به خدا اشك نريز ...ظاقت ديدن ندارم...مگر  به خوشبختي  ات رخنه كرده اند؟

من ميپرسم و تو ساكتي!!؟ سر بر مزارم گذاشتي و گفتي...كاش همان روز گفته بودم كه چقدر دوستت دارم... و اشكي لغزيد و بر خاك مزارم آتش زد..

 آنروز فهميدم عشق يكسو و جود ندارد.....



+نوشته شده در جمعه 24 تير 1390برچسب:,ساعت8:47توسط دل سپرده | |